یک روز صبح آفتابی، خرگوشی کوچولو به نام بوبو در باغچهی مادربزرگش مشغول بازی بود. بوبو خرگوش بسیار کنجکاوی بود و دوست داشت همه جا را بگردد و چیزهای جدید کشف کند.
در گوشهای از باغچه، بوبو بوتهای از هویجهای بزرگ و نارنجی دید که هرگز مثل آنها ندیده بود. هویجها برق میزدند و رنگشان بسیار براق بود. بوبو به سمت هویجها رفت و یکی از آنها را برداشت. وقتی هویج را بو کشید، بوی شیرین و عجیبی حس کرد.
بوبو هویج را گاز زد و طعم آن فوقالعاده بود! شیرینتر از هر هویجی که تا به حال خورده بود. اما اتفاق عجیبی افتاد. به محض اینکه هویج را خورد، احساس کرد که میتواند خیلی سریع بدود. او آنقدر سریع دوید که انگار بال در آورده بود!
بوبو از این اتفاق خیلی خوشحال شد و شروع کرد به جستوجو در باغچه و خوردن هویجهای جادویی. هر هویجی که میخورد، قدرت جدیدی به او میداد. یک هویج به او توانایی پریدن خیلی بالا را داد، هویج دیگری به او اجازه داد تا در آب شنا کند و هویجی دیگر صدایش را خیلی بلند کند.
بوبو با قدرتهای جدیدش خیلی خوشحال بود و تمام روز را در باغچه بازی کرد. او پرید، شنا کرد و آواز خواند. اما وقتی شب شد و ماه در آسمان درخشید، بوبو احساس خستگی کرد و به خانه رفت.
مادربزرگ بوبو از دیدن او خیلی تعجب کرد. بوبو به مادربزرگش از هویجهای جادویی و قدرتهای جدیدش گفت. مادربزرگ لبخندی زد و گفت: “این هویجها هدیهای از طبیعت هستند. اما یادت باشد که از قدرتهایت برای کمک به دیگران استفاده کنی.”
بوبو قول داد که از قدرتهایش برای کمک به دوستانش استفاده کند. از آن روز به بعد، بوبو خرگوش کوچولو همیشه آماده بود تا به هر کسی که نیاز داشت کمک کند.