داستان های کودک

داستان های کودکانه : قصه ماجراهای نیکی و گربه سخنگو

نیکی دختری مهربان و کنجکاو بود که در یک خانه‌ی قدیمی و بزرگ با باغچه‌ای پر از گل و گیاه زندگی می‌کرد. یک روز، وقتی نیکی داشت در باغچه بازی می‌کرد، صدای ناله‌ای شنید. او دنبال صدا گشت و در زیر درخت سیب، گربه‌ای سیاه و کوچولو را پیدا کرد.

گربه خیلی ضعیف بود و چشم‌هایش از گرسنگی بسته شده بود. نیکی با مهربانی گربه را بغل کرد و به داخل خانه برد. به او شیر داد و یک تخت نرم برایش درست کرد.

چند روز بعد، گربه کاملا خوب شد. نیکی خیلی به گربه علاقه‌مند شده بود و نام او را نبات گذاشت. اما یک چیز عجیب در مورد نبات وجود داشت. گاهی اوقات، نبات با صدای نازکی با نیکی صحبت می‌کرد!

نبات به نیکی گفت که او یک گربه جادویی است و می‌تواند صحبت کند. او همچنین به نیکی گفت که از یک سرزمین جادویی آمده است و برای پیدا کردن راه خانه‌اش به کمک نیکی نیاز دارد.

نیکی بسیار هیجان‌زده شد. او همیشه دوست داشت ماجراجویی کند و حالا فرصتی عالی برای او پیش آمده بود. نیکی و نبات تصمیم گرفتند با هم به سرزمین جادویی بروند.

آن‌ها با هم سوار یک کشتی هوایی شدند که نبات با جادویش ساخته بود. کشتی هوایی آن‌ها را از روی جنگل‌ها، کوه‌ها و دریاها عبور داد. در راه، آن‌ها با موجودات جادویی زیادی آشنا شدند. یک اژدهای دوست‌داشتنی که آتش نمی‌انداخت، یک پری کوچولو که می‌توانست ابرها را رنگ کند و یک درخت سخنگو که داستان‌های قدیمی را تعریف می‌کرد.

پس از مدتی طولانی سفر، آن‌ها به سرزمین جادویی رسیدند. این سرزمین بسیار زیبا بود. درختان بلندی با میوه‌های رنگارنگ، رودخانه‌هایی که آبشان مانند الماس می‌درخشید و خانه‌هایی که از ابر ساخته شده بودند.

نبات با خوشحالی به خانه‌اش رفت و نیکی را به خانواده‌اش معرفی کرد. خانواده‌ی نبات از نیکی به خاطر کمکش تشکر کردند و به او هدیه‌ای دادند: یک گردنبند جادویی که همیشه او را به یاد ماجراجویی‌هایش می‌انداخت.

نیکی و نبات هر روز با هم نامه‌نگاری می‌کردند و از ماجراهای جدیدشان برای هم تعریف می‌کردند. نیکی همیشه به یاد داشت که هرگز نباید از رویاپردازی و ماجراجویی دست بکشد.

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *