در بالای یک درخت بلند و تنومند، سنجابی به نام بادام زندگی میکرد. بادام سنجابی بازیگوش و کنجکاو بود. او عاشق جمع کردن بلوط بود و آنها را در لانهی خود پنهان میکرد.
یک روز، بادام به آسمان نگاه کرد و ابر سفیدی را دید که شکل یک خرگوش بامزه بود. بادام از دیدن ابر خرگوش خیلی خوشحال شد و با او حرف زد. بادام به ابر خرگوش گفت: “سلام ابر خرگوش! من بادام هستم. تو خیلی بامزهای!”
ابر خرگوش هم به بادام لبخند زد و گفت: “سلام بادام! من هم خیلی خوشحالم که تو را میبینم. من همیشه دوست داشتم با یک سنجاب بازی کنم.”
از آن روز به بعد، بادام و ابر خرگوش هر روز با هم بازی میکردند. ابر خرگوش شکلهای مختلفی به خودش میگرفت و بادام سعی میکرد حدس بزند که ابر خرگوش به چه چیزی شباهت دارد. آنها با هم قلقلک بازی میکردند، پنهان میشدند و پیدا میکردند و از بودن کنار هم خیلی لذت میبردند.
یک روز، بادام دید که ابر خرگوش کمی غمگین است. بادام پرسید: “ابر خرگوش، چرا ناراحتی؟”
ابر خرگوش گفت: “من دوست دارم همیشه با تو بازی کنم، اما وقتی باران میبارد، نمیتوانم به زمین بیایم.”
بادام گفت: “نگران نباش، من یک راه حل دارم.” بادام به لانهی خود رفت و چند تا بلوط برداشت. سپس به بالای درخت رفت و بلوطها را یکی یکی به سمت ابر خرگوش پرتاب کرد.
ابر خرگوش از دیدن بلوطها خیلی خوشحال شد. او بلوطها را گرفت و با آنها بازی کرد. از آن روز به بعد، هر وقت که باران میبارید، بادام برای ابر خرگوش بلوط میبرد و آنها با هم بازی میکردند.
پایان
آیا دوست داری قصه دیگری بشنوی؟
کلمات کلیدی برای این قصه: سنجاب، ابر، دوستی، بازی، بلوط، طبیعت، شادی
این قصه برای کودکان پیشدبستانی و دبستانی مناسب است و مفاهیمی مانند دوستی، همدلی و لذت بردن از طبیعت را به آنها آموزش میدهد.