در یک خانهی قدیمی و بزرگ، گربهای سیاه و براق به نام شبنم زندگی میکرد. شبنم گربهای آرام و دوستداشتنی بود، اما یک راز بزرگ داشت. او هر شب، وقتی ماه در آسمان میدرخشید، به پشت بام میرفت و با ماه صحبت میکرد.
شبنم به ماه میگفت از روزش، از بازیهایش با توپ پشمی و از خوابهای شیرینش. ماه هم با نور نقرهایاش به شبنم لبخند میزد و به حرفهایش گوش میداد.
یک شب، شبنم متوجه شد ماه کمی غمگین است. ماه به شبنم گفت: “من خیلی تنهام. دوست دارم با کسی بازی کنم، اما هیچکس نمیتواند به اندازه تو به من نزدیک شود.”
شبنم که دلش برای ماه میسوخت، تصمیم گرفت کاری کند. او به باغچه رفت و چند تا گل یاسمن چید. سپس به پشت بام رفت و گلها را به ماه نشان داد. ماه از دیدن گلها خیلی خوشحال شد. شبنم گلها را به سمت ماه پرتاب کرد و گلها در آسمان پخش شدند و مثل ستارههایی درخشان شدند.
از آن شب به بعد، هر شب، شبنم برای ماه گل میبرد و با او صحبت میکرد. ماه هم همیشه به او لبخند میزد و شبنم را خوشحال میکرد.
پایان
آیا دوست داری قصه دیگری بشنوی؟
کلمات کلیدی برای این قصه: گربه سیاه، ماه، دوستی، گل یاسمن، شب، آسمان، رویا، آرامش
این قصه برای کودکان پیشدبستانی و دبستانی مناسب است و مفاهیمی مانند دوستی، همدلی و زیبایی طبیعت را به آنها آموزش میدهد.