تمشک کوچولویی بود که در دل یک جنگل بزرگ زندگی میکرد. او عاشق رنگ قرمز تند خودش بود و هر روز با دوستانش، مورچهها و پروانهها بازی میکرد. یک روز، تمشک کوچولو متوجه شد که پرندههای جنگل خیلی غمگین هستند. آنها میگفتند که آب چشمه خشک شده و دیگر نمیتوانند آب بنوشند.
تمشک کوچولو تصمیم گرفت به پرندهها کمک کند. او با مورچهها و پروانهها مشورت کرد و همگی با هم به دنبال چشمه گم شده گشتند. آنها از زیر ریشههای درختان بزرگ گذشتند، از روی رودخانهی کوچک پریدند و بالاخره چشمه را در یک غار تاریک پیدا کردند. اما چشمه مسدود شده بود.
تمشک کوچولو با کمک دوستانش شروع به کندن خاک کرد تا راه چشمه را باز کنند. آنها ساعتها کار کردند تا بالاخره موفق شدند. آب زلال از چشمه بیرون زد و پرندهها با خوشحالی به سمت آن پرواز کردند. آنها آواز میخواندند و از تمشک کوچولو و دوستانش تشکر میکردند.
از آن روز به بعد، تمشک کوچولو به قهرمان جنگل تبدیل شد. او فهمید که با کمک دوستانش میتواند کارهای بزرگی انجام دهد و به دیگران کمک کند.