در آسمان پهناور و تاریک شب، ستارهای کوچک و درخشان به نام ماهتاب زندگی میکرد. ماهتاب هر شب با ستارههای دیگر بازی میکرد و آسمان را روشن میکرد. اما یک شب اتفاق عجیبی افتاد. چند تا از ستارههای کوچک از آسمان ناپدید شدند.
ماهتاب خیلی ناراحت شد. او دوستهایش را گم کرده بود و آسمان بدون آنها تاریک و غمگین شده بود. ماهتاب تصمیم گرفت به دنبال ستارههای گمشده بگردد. او از ماه پیاده شد و به سمت زمین پرواز کرد.
وقتی به زمین رسید، در یک جنگل بزرگ فرود آمد. او از پرندهها، سنجابها و حتی از یک روباه پیر پرسید که آیا ستارههای کوچکی را دیدهاند. آنها همگی گفتند که ستارهها را ندیدهاند. ماهتاب ناامید شد و کمی گریه کرد.
در همین لحظه، یک کرم شبتاب کوچک به او نزدیک شد. کرم شبتاب گفت: “ناراحت نباش ماهتاب. من میدانم کجا میتوانی ستارههایت را پیدا کنی. آنها در یک چاه عمیق گرفتار شدهاند.”
ماهتاب خیلی خوشحال شد و از کرم شبتاب تشکر کرد. آنها با هم به سمت چاه رفتند. چاه خیلی عمیق و تاریک بود. ماهتاب با نور خودش چاه را روشن کرد و به داخل آن نگاه کرد. ستارههای کوچک با ترس به او نگاه میکردند.
ماهتاب با مهربانی به ستارهها گفت: “نترسید، من آمدهام تا شما را نجات دهم.” او یک طناب بلند از نور ساخت و آن را به داخل چاه انداخت. ستارهها یکی یکی به طناب آویزان شدند و ماهتاب آنها را از چاه بیرون کشید.
وقتی همه ستارهها نجات پیدا کردند، آسمان دوباره روشن و شاداب شد. ستارهها با خوشحالی به ماهتاب تشکر کردند و او را بغل کردند. ماهتاب هم خیلی خوشحال بود که دوستانش را پیدا کرده بود.
از آن روز به بعد، ماهتاب و ستارههایش هر شب با هم بازی میکردند و آسمان را روشن میکردند. آنها یاد گرفتند که همیشه به هم کمک کنند و هرگز دوستانشان را فراموش نکنند.
پایان
نکات آموزنده داستان:
- اهمیت دوستی و کمک به دیگران
- تلاش برای حل مشکلات
- شجاعت و امیدواری
سوالاتی برای کودکان:
- چرا ماهتاب ناراحت بود؟
- کرم شبتاب چگونه به ماهتاب کمک کرد؟
- ماهتاب چه احساسی داشت وقتی ستارههایش را پیدا کرد؟
- چه چیزی را از داستان ماهتاب و ستارهها یاد گرفتیم؟